برادرم عزرائیل(2)...!
فَمالی لا اَبکی...
اَبکی لِخُروجِنَفسی
اَبکی لِظُلمَةِ قَبری
اَبکی لِضیقِ لَحدی
اَبکی لِسُوالِ مُنکِرٍ وَ نَکیرٍ ایّایَ
اَبکی لِخُروجِ قَبری عُریاناً ذَلیلاً حامِلاً ثِقلی عَلی ظهری...*
همی گویم و گفته ام بارها که هیچ علاقه ای به اینجور مطلب گذاشتن ندارم، لکن چه کنم که هی(!) این برادرمون** اقدام به متنبه کردن ما میکنه و هر بار به یه وسیله ای حقیر رو به یاد موت و قبر و خودش(!) میندازه...
این بار در آستانه مراسم شب قدر و حین هماهنگی برای برگزاری اون، بوسیله معجزه حضرت ادیسون(رحمه الله!)، ایشون یه بوس کوچولو(!) از ما کرد و ما رو زمین گیر کرد...
متاسفانه یا خوشبختانه هنوز در قید حیاتم و کماکان لیاقت مصاحبت با این برادر عزیزمون رو پیدا نکردم...
ولی جاتون خالی؛ بعد از این واقعه، عجب شب قدر با توجهی بود!!!
مقصودی از این پست نداشتم جز اینکه تجربیات شخصیم رو در این باب در اختیار دوستان عزیزتر از جان قرار بدم و بازم بگم:
"نفس المرء خطاه إلى أجله" انسان با نفسى که مىکشد، قدمى به سوى مرگ مىرود.***
فارجعوا الی انفسکم...
*قسمتی از دعای ابوحمزه ثمالی
**ملک مقرب؛ حضرت عزرائیل(ع)
***حکمت ۷۴ نهج البلاغه
****ایضا بخوانید: برادرم عزرائیل(۱)...!
*****این حکایت همچنان ادامه دارد...!
+ نوشته شده در بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱ ساعت توسط محسن زیار
|
دانشگاه امام صادق عليه السلام به عنوان